پسربچه صبح از پله ها اومد پائین و ازمادربزرگش پرسید : ” بابا ماما هنوز از خواب بیدار نشدند؟
” – نه عزیز دلبندم. بیا صبحونه ات رو آماده کردم ، زود باش بخورش تا مدرسه ات دیر نشده پسرک
یک خنده شیطنت آمیزی زد و بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت آشپزخونه و صبحونه اش رو تموم کرد
و کیفش رو برداشت و پرید دم در تا سوار سرویس بشه ظهر شد .
زنگ در به صدا در اومد . مادر بزرگ در رو باز کرد . پسره بود که از مدرسه برمیگشت. یه سلامیداد و
بازم پرسید : “بالاخره مامان و بابا بیدار شدند ؟ ” مادربزرگ گفت : ” نه عزیزم ، حتما خیلی خسته بودند .
http://jookbooz.tk/چسب-فوریداستان-بی-تربیتی/
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت